#آشنایی با دریا
«حکایت نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
(اَسرارالتوحید)
واقعیت این است که اولین برخورد من با یک کتاب ادبی _ عرفانی مصادف شد با خواندن اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر که تصحیح انتقادی ارجمندیست از «دکتر شفیعی کدکنی».
نوجوان نوجویی بودم و دوست نداشتم پیش از پوشیدن کفش کتانی ام، بندش را باز کنم. در همه کار ها عجله داشتم، میخواستم بپرم وسط یک ماجرا تا از سر و ته اش سر دربیاورم. فکر میکنم تمام پول توجیبیام در یک ماه را دادم و دوجلدی اَسرارالتوحید را خریدم. همه تکیهام برای فهم آنچه ممکن بود بیش از سوادم باشد عصای محکمِ فرهنگ معین! بود.
در همان مقدمهی کتاب برخوردم به این پاراگراف: «گرچه برای خوانندهی اهل و آشنا نیازی به توضیح نیست، اما برای عامهی خوانندگان، بخصوص جوانان شاید ضرورت داشته باشد که یادآور شوم همهی مطالب این کتاب، امروز روز، مورد پسند همه سلیقه ها نیست و بیگمان بعضی سخنان و بعضی داستانها در این کتاب هست که زمینه خرافی – یا حتی از چشماندازی – آموزشهایی خلاف عُرف و اخلاق دارد، ولی توجه باید داشت که نخستین هدف از نشر اینگونه کتابها، جنبهی هنری و ادبی آنهاست – و نه تمام جوانب پیام و محتوای آن - .
پس از آن ارزشهای تاریخی و جامعهشناسی و فواید دیگری که دارند.» چشمانم برق زد و باز این پاراگراف را از ابتدا خواندم. خوب بهیاد دارم در تصورم گنجی در جایی که از دسترس همه آدمها دور بود پیدا کرده بودم.
«و این نکته را نباید فراموش کرد که بیشتر این ضعفها، حاصل افسانههایی است که مریدان، بر شخصیت بوسعید، پس از مرگ وی افزودهاند و ضعفهایی است که پیرامونیان او، داشتهاند و انسان همیشه در معرض ضعف و خطاست. که خُلق الانسانُ ضعیفا.»
چه چیز میتوانست برای یک نوجوانِ کنجکاو و اهل مطالعه رازآلودتر و هیجان انگیزتر از عرفان و داستانهای عرفانی باشد!؟ زبان ساده و همهفهم کتاب، متقاعدم کرد ریز به ریز داستانها را در شبهای گرم و ساکت «کاشان» بخوانم و اتفاقاً بهدلیل شرح مبسوطی که در جلد دوم کتاب آمده است، زیاد به عصای دکتر معین نیازم نشد. مثلاً آن حکایت دشمنی سران مذاهب شهر با بوسعید و داستان خوراک کلّهی گوسفند درست کردن برای بزم صوفیان یا قصهی دیدار شیخ ابوسعید با ابوعلی سینا که از عجایبِ داستانهای صوفیانه است:
«خواجه بوعلی از در خانقاه شیخ درآمد. . ایشان هر دو پیش از آن یکدیگر را ندیده بودند.» - اگرچه میان ایشان مکاتبت بود – چون او از در درآمد شیخ روبه ما کرد و گفت: «حکمتدان آمد.» خواجه بوعلی درآمد و بنشست. شیخ با سرِ سخن شد. مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد. خواجه بوعلی با شیخ در آنجا شد. و درِ خانه فراز کردند و سه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میکردند که کس ندانست... بعد از سه شباروز خواجه بوعلی برفت. شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که «شیخ را چگونه یافتی؟» گفت «هرچه من میدانم او میبیند.» و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند از شیخ سوال کردند که «ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟» شیخ گفت: «هرچه ما میبینیم او میداند!»(1)
همچنان که این داستانها مرا با خود به سرزمین رویایی و رنگارنگ آمیخته به افسانهی عرفا و صوفیان قرنهای اولیهی اسلامی میبرد، یاد میگرفتم که تفاوت علم و هنر تفاوت دانش و بینش است. فرق وجودبین و موجودبین است.
جملات ابتدایی مقدمه استاد بازم نمیداشت تا در ذهن قهرمانساز نوجوانیام از بوسعیدِ مهنه – یا بعدتر، عرفایی که در تذکرۀالاولیاء سرگذشتشان را خواندم – سادگی بیواسطه و رؤیاییِ عرفان را بیاموزم که به نیت درک هنرمندانهی هستی به مذاهب رنگ ظرافت میزد، این شد که دریافتی اغراقآمیز از عرفان نداشتم.
بعدها وقتی قلم را روی صفحهی سفید از راست به چپ حرکت میدادم و از چپ به راست رقص مقفّی و موزون کلمات سحرآمیزِ پارسی را ردیف میکردم به نیّت شعرگفتن، با «موسیقی شعر» و «صور خیال در شعر فارسی» آشنا شدم.
تازه میفهمیدم شعر چیست! این احساس را دقیقاً آنروزی دریافتم که برای اولین بار دریا را دیدم.
پیش از آن دریا برای من تصوری بود که عکسهای کتابها یا نهایتاً صفحهی تلویزیون سیاه و سفید خانه برایم آفریده بود. آن روز که در ساحل انزلی برابر دریا ایستادم کلی عظیم و پرشکوه میدیدم که با اجزایی ظریف و عشوهگر، معنای دریا را در دیدی من جلوهگر میکرد. همچنان که آبیِ بیانتهای شگرفش کاسهی چشمم را پر کرده بود، رقص نازک و بیتاب موجها را هم با تمام حواسم درک میکردم.
آشنایی من با شفیعی کدکنی هم اینطور بود. از آشنایی با دریا تا دیدار با دریا!
«در خلق هر شعر کامل و جاودانهای به میزان بسیار از مواد مختلف استفاده شده است و این مواد گوناگون که ذهن شاعر از آنها تغذیه کرده است به چندین نوع قابل تقسیم است. یعنی هر شعر برخاسته و حاصل چندین عامل قبلی است که آن عوامل، قبل از لحظهی خلق شعری، در جهان خارج وجود داشته است و دور و نزدیک، خودآگاه و ناخودآگاه، در ضمیر شاعر، تأثیر بجا نهاده است.» (2)
پیش از آنکه با دریا آشنا شوم از جهان زنده و زایندهی آن تصوری کلی داشتم. ریز به ریز سخنان او را در همان دنیای بدو آشنایی، با ولع میخواندم. حتی در تخصصی ترین مباحث علمی و آراء ادبیاش، نقطه به نقطه و سطر به سطر مثل قایقی بر شانهی موجی حرکتم میداد، بیآنکه احساس ملالی کنم یا حوصلهام از آن بحث سر برود. پیشتر شاعرانی را دوست میداشتم و دیگرانی را نیز نمیشناختم.
آنسالها سالهای چیرگی و فراوانی موجهای رنگ و وارنگ شعر بیوزنِ باصطلاح مدرن بود که با هیاهو و سلطه بر رسانههای مکتوب و جریان نشر و پخش کتاب، با نظریههای جذاب و عامپسند وارداتی بر ذهنها و دهنها حکومت میکردند. سیل این رویداد که از دهههای پیشتر به نوجوانی ما سرایت کرده بود، چنان تند و خروشنده بود که میتوانست بهراحتی حکم به مُردگیِ شعر موزون دهد و آدم ناشاعری را در باور مردم، بزرگمرد عرصهی ادبیات جلوه دهد.
این جریان، بدین اعتبار و اعتماد، میتوانست هر مخالفی را از «دار شعر خویشتن آونگ» کند و خود را مُحق بداند تا دربارهی گذشته و آیندهی ادبیات فارسی حکم صادر کند . میتوانست بهراحتی فردوسی و سعدی را زیر سؤال ببرد و از آنها – بلانست – ناظمان خودفروخته و کوچک در ذهن مخاطب تصویر کند. در مقابل این امواج، بسیاری سکوت پیشه کردند تا یا به رسمیتشان نشناسند یا آنها را ارزنده به دردسری ندانند.
شفیعی کدکنی اما با اینهمه بیهیچ هیاهو و جنجالی ایستاد و چراغ پرفروغ ادبیات کلاسیک را روشن نگاه داشت تا به دست ما برسد.
«در جامعهای که فرهنگ در آن بیمار یا اندکمایه باشد، کلمهی آزادی بهترین حربهای است که میتوان علیه آزادی بهکار برد. حالا در این برکهی نیمهخشکیدهی فرهنگ معاصر ما، کلمات فرم و استروکتور بهترین وسایلی هستند که برای منحرف کردن جوانها از فرم و استروکتور، بهمعنی واقعی کلمه میتوان بهکار برد. شما هر مجلهای را باز کنید، اگر صفحهی انتقاد کتاب داشته باشد و کتاب شعری را نقد کرده باشد، مرتب این عبارات را میبینید که تکرار میشود: «ساخت شعر ضعیف است»، «به فرم نرسیده است»، «زبان خاص خودش را پیدا نکرده است». از وقتی این حرفها وارد مطبوعات شد، احتمالاً مقارن سالهای پنجاه، شعر جوان ایران شروع به خشکیدن کرد. کسانی این حرفها را بیشتر تکرار کردند که خود از جماعت «شعرای ناکام آن سالها» بودند، کسانی که هیچکس برای شعرشان، در طول سی سال شاعری تره خُرد نکرده است. من به جوانهای بااستعدادی که بالقوه شاعران برجستهی فردایند میگویم: کسی که خودش آنجور شعرهای شلخته و سَقَط صادر میکند که در طول قریب سی سال یک مصراع از شعرهایش به حافظهی خوانندگان جدی شعر رسوب نکرده است، نقدش هم مثل شعرش سَقَط است و ساقط... نیما نیامد که فرم را از بین ببرد. نیما آمد که فرم را احیا کند. درست گفت الیوت آنجا که گفت: «تنها یک شاعر بد میتواند از شعر آزاد بهعنوان راه رهایی از فرم استقبال کند.شعر آزاد، انقلابی بود علیه فرمهای مرده و نوعی آمادهسازی بود برای فرمهای نو یا نو کردن فرمهای کهن.» آنها که شعر آزاد را برای آزادی میخواهند اشتباه میکنند چون در هنر آزادی وجود ندارد.»(3)
استاد دکتر شفیعی کدکنی را باید نگاهبان و پاسدار چراغ پیر و فرتوت ادبیات فارسی نامید. چراغ را پیرمرد از طوفان ناجوانمردانهی عصری که گذشت امانتدارانه و مسؤولانه گذراند در حالی که او و همفکرانش آماج تهمتها و حملات نسلی برآمده از هیجانات ناشی از ظهور مدرنیته و ذوقزده از پوستهی شیک و جذاب التهابات سیاسی و اجتماعی قرار داشتند.
نسل نابالغی آرزومند آزادی و مسحور نواندیشی که تحت تأثیر جوِّ تبلیغاتیِ حاکم، ادبیات کلاسیک را از دم تیغ سطور جذاب روزنامهها و تریبونهای وابسته به آنها گذراند و به شکل اغراقآمیزی خویش را پرچمدار تحول و نوآوری و طرف مقابل را پوستینپوشِ ملبس به سنت میدانست. شوربختانه نسل تازهای از میراثخوران این حرکت مُرده هنوز دربعضی مجامع فرهنگی و مطبوعات حضور دارند. همانها که تأثیرگرفته از همان توهّمات، امروز از سر کینه هرجا که دستشان برسد زبان توهین به شفیعی کدکنی میگشایند.
چه باک؟ «شب پره گر وصل آفتاب نخواهد/ رونق بازار آفتاب نکاهد.».
شفیعی کدکنی همانقدر که مسلط و معتقد به اصول ادبیات فارسی است، آشنا با شکلهای نوین ادبیات و فلسفه و زبان غرب است. این چیزی نیست که در این نوشتهی صرفاً حسی-ژورنالیستی شایسته باشد از در اثباتش برآیم که آفتابِ دلیل آفتابش سالهاست که برآمده است. در آثاری مثل «رستاخیز کلمات» و «با چراغ و آینه» آنچه هویداست شمول وسیع بحث از شرق و غرب و دور و نزدیک ادبیات است.
#دیدار با دریا
آنروز که بر ساحل زیبای شنی دریا، در نزدیکی انزلی برای اولین بار با دریا رو در رو شدم خدمت سربازی را میگذراندم. میتوانستم صدای امواج را بشنوم، نسیم را بر صورتم حس کنم، عطر نم دلانگیزش را بو کنم و حتی دست در موجهایی که به نرمی به ساحل میآمدند ببرم و خنکای آب را بر پوستم احساس کنم.
دیدار من با دریا اندازهی آشنایی با دریا دلچسب و باورنکردنی بود. آن لحظه که با بغض برای استاد از ناملایمات روزگار گفتم و مرا چون فرزندش در آغوش کشید دنیا را اگر میدادند با آن یگانگی کمنظیر عوض نمیکردم. بارها دیدارش تازهتر و تازهتر بود.
روزی هم مثل شاگردی مشتاق روی نیمکت چوبی نشستم و برایش شعر خواندم.
دوستی گفت: «جنس کلمات، از تو نبود.» گفتم: «جز به زبان امیر، گفت نیارم.» هزارسال ادبیات فخیم فارسی را مخاطب قرار دادم و سرودم. در شأن او زبانی شایستهتر پیدا نکردم. آدم میتواند با معشوق، لطیف و خودمانی گفتوگو کند نه با محبوب. عشق چیزیست و حُبّ چیزی. من او را دوست دارم چون ادبیات فارسی و عرفان ایرانی را دوست دارم.
مهدی فرجی
(1) اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید
(2) صور خیال در شعر فارسی
(3) موسیقی شعر
مجله چلچراغ/ شماره 681
شنبه 24 مهر 95
دیدگاهها
سلام جناب فرجی عزیز
چراغ ادبیات ایران با حضور چون ا یی بزرگ و بزرگواری چون شما همیشه ماندگار بماند و بماند و بماند...
انشاله
پاسخ دهید
لذت بردم با تمام وجودم ، ممنون
پاسخ دهید
عالی عالی... مثل همیشه عالی...
پاسخ دهید
واقعا درست گفتين محبوب و معشوق فرق دارن...
پاسخ دهید
از طرف داران غزل مهدی فرجی ام.
پاسخ دهید