از کتاب «شب بى شعر» | انتشارات نيماژ
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگیام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمانتر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی،
من نیستم... نگاه کن، این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنهی حرف تواَم ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو، برو که تو این نان تلخ را
در سفرهای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی
دیدگاهها
من پير شدم دير رسيدي خبري نيست ...
عالي بود
پاسخ دهید
همیشه باید یکی باشه..
که دنیاتو از هم بپاشه
یکی که همه زندیگت شه
وتا پلک زدی...رفته باشه
پاسخ دهید
بودی و آب و دانه برایم نریختی
حتی کلید در قفس من گذاشتی
فقط یه دیدگاهه...ممنون
پاسخ دهید
سپااس
فقط نان تلخ! برام سواله
مگه نان تلخ وجود داره؟
پاسخ دهید
بسیار فوق العاده بود.
سپاس بابت قلم زیبایتان
پاسخ دهید