نقش افسردگی در زندگی سعدی
۳ سال پیش
«ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مُهر مهر است که چون نقش حجر می‌نرود»
میانسالگی آشفتگی منجر به کمال و نقش‌ افسردگی سعدی در گلستان

مهدی فرجی با اشاره به شرح احوال سعدی در دیباچه گلستان می‌گوید: سعدی بعد از نگاشتن بوستان دچار افسردگی‌ می‌شود و نگاشتن کتاب گلستان به روایت خود سعدی در همان روز کلید می‌خورد که سعدی دامن افسردگی و افسوس را رها می‌کند.

این شاعر و پژوهشگر ادبی در نوشتاری با عنوان «میانسالی؛ آشفتگیِ منجر به کمال و نقش افسردگی سعدی در خلق گلستان» که به مناسبت اول اردیبهشت‌ماه، روز بزرگداشت سعدی در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است:

«تن دادن به عزلتی ناخواسته و انزوایی حاصل از فروپاشی روان، در نتیجه آن، احساس شکست و تأثّرِ عمیق از عدم توان نوشتن، شکایت از دردی عمیق است که وقتی با «زجر ننوشتن» همراه می‌شود، سقوط ناگزیر و پنهان به سمت مرگی خاموش برای یک نویسنده و شاعر است. با نگاهی همه‌جانبه به زندگی شاعران و نویسندگانی که در سنین میانسالی دم از بحران یا شبه بحرانی عمیق می‌زنند که آنان را منزوی و افسرده کرده است می‌توان ارتباطی میان ورود شاعران و نویسندگان از دوران شور و شوق جوانی به سکون و ترک‌شدگی میانسالی یافت که انگار دوره‌ای ناگزیر در زندگی آنان است.

الیوت ژاک (Elliot Jaques) در دهه شصت مفهوم بحران میانسالی را مطرح کرد و روان‌شناسان پیروِ «فروید» مانند «یونگ» فراوان از آن استفاده کردند. بحران میانسالی به دوره‌ای طبیعی در زندگی افراد اطلاق می‌شود که طی آن از دوره‌ جوانی به دوره‌ میانسالی وارد می‌شوند.

در این دوره، میانسالان مدام دستاوردها، اهداف و رؤیاهای‌شان را با آن‌چه در گذشته آرزویش را داشتند، و مرحله‌ فعلی زندگی‌شان مقایسه می‌کنند.

در شاعران و نویسندگان از دو جهت قابل ارزیابی است؛ یکی این‌که توان خلق آثاری با حالات و اشتیاقات دوران جوانی را در خود نمی‌بینند یا آمال و آرزوهای اوان جوانی و آرزوها و پیشرفت‌های مورد نظر آن دوران را از دست‌رفته می‌بینند و در این حقیقت همان نقل قول را به یاد می‌آورد که شاعر همیشه در پی آن است که بهترین اثرش را بنویسد. آنان گمان می‌کنند که هرگز در دوران گذشته طلایی موفق به خلق چیزی که به‌خاطرش سال‌های عمر را از دست دادند، نشدند.

این احساسات همسو سبب می‌شود که فکر غبن و ضرر از سال‌های گذشته در آنان شکل بگیرد.

فریدون توللی در شعری می‌گوید:

ای داد! چهــر عمـر غبـــار زمــــان گرفت

خـورشید عشــق تیرگــی جاودان گرفت

مـوی سپیـد پرچم تسلیم بـرکـشیـد

دیــدار ِ مـــرگ، تیـــر ستیــز از کمان گرفت

دست فســوس، بر ســر امــواج خاطرات

بس عشق‌های مرده که از هر کران گرفت

ایمـان شکســت و زین قفس تیره مرغ بخت

شـــادان گشــود بــال و ره آشیـــان گـرفت

پای امیــــد، پیشــــرو کـــــاروان عــمــــر

آزرده شـــد ز راه و دل از کــــاروان گرفت

می‌توان بی‌شمار مثال از میان اشعار و نوشته‌های این شاعران به‌دست داد که سر در گریبان تفکر، به روزهای از دست‌رفته عمر می‌نگرند و حسرت می‌خورند.

«فروید» افسردگی را واکنش پیچیده در قبال از دست دادن چیزی توصیف کرده است. فروید در «سوگواری و مالیخولیا» هم سوگواری و هم مالیخولیـا را پاسـخ‌هـایی بـه از دسـت دادن چیزی مورد علاقه توصیف کرده است.

شاعران در میانسالی تجربـه‌هـای خـود را بـه طـور منفـی ارزیابی می‌کنند، شکست یا محرومیت خود را بزرگ می‌کنند، عمر خود را تلف‌شده و بـی‌ارزش می‌دانند و گناه بسیاری از ناراحتی‌هـا را بـه گـردن مـی‌گیـرند و در برخـورد بـا آینـده، ادامـه مشکلات را پیش‌بینی مـی‌کننـد و بـر ایـن عقیـده‌اند کـه زنـدگی از سـختی، ناکـامی و محرومیت انباشته خواهد بود.

در شعر «شهریار» که از موفق‌ترین شاعران سده گذشته حداقل از نظر شهرت و جایگاه شعری بوده است، نمونه‌های بسیاری از این نوع افسردگی می‌توان دید:

کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من

وز گوشه‌نشینان تو خاموش‌تر از من

یا

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

و یا آن بیت معروف که:

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

در شعرهای دوره میانسالی «منزوی» نیز شکایت از خاموش ماندن و سکوت و نومیدی بسیار روایت شده است:

همچو خامشان بسته‌ام زبان

حرف من بخوان از اشاره‌ها...

ما ز اصل و اسب، اوفتاده‌ایم

ما پیاده‌ایم ای سواره‌ها

دور بسته را، فصل خسته را

دوره می‌کنم با دوباره‌ها

نشستن بر سر خرمن سوخته آرزوهای جوانی و رسیدن از دوره‌ای به دوره دیگر را در بیتی به‌وضوح با حال خویش توصیف کرده است:

نهاده‌ایم قدم از عدم به سوی عدم

حیات نام مده فصل انتقالی را

گاه حتی این حس می‌تواند از جامعه‌ای افسرده و ناکام که همانا تمام نویسندگان بعد از کودتا بود به شعر شاعر راه یابد، یا شاید بالعکس، چه می‌دانیم!:

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریم و نمی‌باریم

ترس از عدم بازگشت روزهای طلایی نوشتن، هراس از کارهای مانده و نکرده و هجوم افسردگی حاصل از ننوشتن را می‌توان در آثار بزرگان ادبیات جهان رد گرفت و یافت:

«کافکا» در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: «عزیزترین! وقتی دیگر نتوانم بنویسم چه خواهد شد؟ به‌نظر می‌رسد زمانش فرارسیده است؛ یک هفته بیشتر است که قادر به انجام هیچ کاری نیستم. طی ده شب گذشته (البته با کارکردنی پروقفه) درواقع فقط یک‌بار به وجد آمدم، همین و بس.» او سپس به‌ شرح حالات رقت‌آور روحی‌اش می‌پردازد که بدترینِ آن‌ها همین عدم توانایی برای نوشتن است و در انتها از ترس شکننده‌اش می‌گوید: «تو دیگر نخواهی توانست دوستم بداری. نه به این خاطر که دیگر برایت نامه نمی‌نویسم، بلکه به این خاطر که با ننوشتن انسانی بدتر، باطل‌تر و نامطمئن‌تر خواهم شد که اصلاً نمی‌توند به دل بنشیند».

یک مسئله که تا این‌جا از خلال گزارش‌های شاعران ضمن شعر یا وصف حالات‌شان به آن اشاره می‌کنند این است که برای رهایی از این حالات روحی به‌طرز اعجاب‌آوری، راویان صادقی هستند. شاید اگر مردمان عادی گرفتار چنین مصائبی شوند آن‌را به زبان نیاورند یا سعی در پنهان کردنش داشته باشند ولی به‌قول «رابرت لاول»  شاعر آمریکایی که خود نیز به اختلال دوقطبی مبتلا بود، «مشکل این‌جاست که بیماران به‌طرز کسالت‌باری خودشان هستند.»

ترس از خشک شدن چشمه ذوق، یا حداقل هراس از بیهودگی، موقعیت دهشتناکی است که ممکن است بسیاری از نویسندگان و شاعران با آن روبه‌رو شده باشند. خلق یک اثر نقطه آرمانی ذوق و نکته بالابرنده هیجان در نویسندگان و شاعران است، لذتی که نمی‌توانند با موقعیت دیگری در زندگی برابرش بدانند. این لذت خلق یا کشف، به‌زودی به خوانندگان اثر نیز تسری پیدا می‌کند و شوق نویسنده را دوچندان می‌کند.

فروید می‌گوید شاعر با استفاده از فنون شعر است که موفق به ایجاد احساساتی می‌شود که او آن را «لذت مقدماتی» می‌نامید و آن لذتی است که منحصراً از صورت شعر می‌بریم. شبیه لذتی که انسان از لطیفه می‌برد و این‌گونه مردم به سرچشمه و اصل سرکوفته‌شده لذت دست می‌یابند و حاصلش لذتی است که انسان از رفع تنش‌ها و استرس‌ها و آرام گرفتنش احساس می‌کند.... فروید در شماری از قطعات مشهورش، هنر را با شفا یا بهبود یا مسیر بازگشت به واقعیت یکسان می‌گیرد.

امروزه نقد روانکاوانه، که توسط «فروید» و شاگردانش بنیاد نهاده شد یکی از رشته‌های مهم نقد است، گاهی یک نقد روانکاوانه به زندگی و شخصیت آفریننده اثر و به تبع آن اثر بیماری‌های درون او بر آثارش دلالت دارد که البته در صحت و راستی آن حرف‌هایی هست. مخالفان این ایده تفکری نزدیک به طرز فکر طرفداران تئوری مرگ مؤلف دارند که باب بحثش در این مقال نمی‌گنجد.

غزلیات عاطفی سعدی و افسردگی و عزلت‌نشینی او در بعضی غزلیات که بیشتر می‌توان رد آن را در شعرهای قسمت «خواتیم» گرفت، شاید امروزه به‌راحتی توسط ما پذیرفتنی باشد، آن‌هم بدین‌دلیل که سراینده آن‌ها، با نبوغ و استعداد خویش در زبان و تسلط به رموز شعر، توانسته است غزلش را به یکی از معیارهای شعرسرایی فارسی تبدیل کند و هر شیوه‌ای وقتی به معیار تبدیل شد، می‌تواند بدل به هنجار شود، اما این حد از آشفتگی و درهم فروریختن و انزوا اگر در گفته‌های فردی عادی بود، هنجار تلقی می‌شد؟

این مثال‌ها را تنها از خواتیم که به‌نظر می‌رسد شعرهای میانسالی تا پیری شاعر است انتخاب کرده‌ام:

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم

مُهر مهر است که چون نقش حجر می‌نرود

به لاله‌زار و گلستان نمی‌رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله‌زار من است

شاعر، گاه به‌وضوح، خود را «رهاشده‌ای» می‌پندارد که مورد جفای یاران خویش قرار گرفته است:

یار بار افتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مراد ما از پرداختن به سعدی و دیگران بررسی روانکاوانه شعرشان در این مجال نیست، کما این‌که گفتیم بسیاری از منتقدان بر این عقیده استوارند که بررسی روانکاوانه یک اثر کاری شایسته نیست. با این‌حال، خودِ سعدی شفاف‌تر از این‌ها جایی در دیباچه گلستان به شرح احوالی از خویش می‌پردازد (من طرح چنین موضوعی را اولین بار از دکتر «محمدعلی همایون کاتوزیان» دیده‌ام) و این امروزه تعریفی جز افسردگی ندارد.

«یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف‌کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم:

هر دم از عمر می‌رود نفسی

چون نگه می‌کنی نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز دریابی

می‌آید و می‌آید تا به این‌جا می‌رسد که:

«ای تهی‌دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید»

با این اندیشه که در پنجاه‌سالگی چیزی از خرمن زندگی نچیده و زود است که رخت از دنیا بربندد، بر عمری که به‌زعم خودش بیهوده تلف شده است دریغ می‌خورد.

اولین‌بار، سال‌ها پیش که جوانی پرشر و شور بودم، در بند ذخیره ایام و جویای هیچ کسبی نبودم، دوستی که از من حداقل دو دهه بزرگ‌تر بود، برای من این بیت‌های دیباچه را خواند و گفت: «این سعدی است که این‌ها را می‌گوید، ببین ما چه حسرتی باید داشته باشیم!»

باری برگردیم به داستان پررمز دیباچه.

«بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت‌های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم.

زبان‌بریده به ‌کنجی نشسته صمٌ‌بکم

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

آیا این واقعاً سعدی است که چنین زار، در روزگاری که شهره عالم و آدم است، به این نتیجه می‌رسد - یا خود را به این نتیجه می‌رساند - که زبان‌بریده به کنجی بنشیند؟

دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان می‌گوید:

«[سعدی]این را درست وقتی می‌گوید که ـ‌ کم و بیش ‌ـ تازه کتاب بوستان را تمام کرده بوده است. و اصلاً جای شگفتی نیست. زیرا انسان‌ها غالباً درست هنگامی احساس بیهودگی می‌کنند، و دچار افسردگیِ معمولاً موقت (که ممکن است تا چندماه هم طول بکشد) می‌شوند که کاری را تمام کرده باشند. چون تا وقتی کاری را تمام نکرده‌اند زندگی‌شان معنا ـ‌ یعنی هدف مشخصی ‌ـ دارد و به‌محض این‌که تمام شد، دچار خلاء می‌شوند.»

سعدی مشخصاً با احوال زار و روحی پریشان، در کنج خلوت خویش به انزوا نشسته که دوستی از راه می‌رسد و این‌طور که پیداست قصد دارد شاعر را از این حال بیرون بَرَد:

«تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس، به‌رسم قدیم از در درآمد چندان‌که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد برنگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست

بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

به حکم ضرورت زبان در کشی»

و در نهایت در تحریک سعدی به نوشتن و رهایی از عزلتِ ناخواسته موفق می‌شودـ‌ از این رو گفتم ناخواسته که اگر افسردگی خودخواسته بود که دارویش نیز دست خود انسان می‌بودـ‌ استاد سخن، تجربه آن روز را چنین توصیف می‌کند:

زبان در دهان ‌ای خردمند! چیست؟

کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی

که جوهر فروشست یا پیله‌ور

سعدی در غزلیات نیز البته دیگر در پیری گه‌گاه چنین نهیبی بر خود زده است تا روحش را از بند افسردگی و قلمش را از خشکی طبع بیرون آورَد:

پیر بودم ز جفای فلک و بخت جوان
باز پیرانه‌سرم بخت جوان باز آمد

یا

مگر به شیر بود شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیّر در او نمی‌آید

و البته این بعد از رهایی از واماندگی‌ها و عزلت‌نشینی‌های میانسالی است؛ پیری خردمند که دیگر می‌داند از زندگی به چه دست ‌یافته و عاقبت راه انسانی خویش را پذیرفته است، چنان که فروید می‌گوید: «هدف همه زندگی‌ها مرگ است.»

آری، نگاشتن کتاب گلستان، متن شگفت‌انگیز تاریخ ادبیات ایران، به روایت خود سعدی در همان روز کلید می‌خورد که سعدی دامن افسردگی و افسوس را رها می‌کند و دست به خلق یکی از شگفت‌آورترین آثار ادبیات فارسی و شاید جهان می‌زند. از این‌رو می‌توان این تجربه را که سعدی در نزدیک به هشتصد سال پیش راوی آن بود در خودنگاشته‌های نویسندگان، شاعران و موسیقیدانان معاصر به وضوح رصد کرد. جایی که پس از رهایی از افسردگی میانسالی بزرگ‌ترین آثار هنری و ادبی جهان آفریده شده‌اند.

خلق کنسرتو شماره 2 «راخمانینف»، آهنگساز بی‌بدیل روسی یکی از مثال‌های بارز این فرار از افسردگی در جهان هنر است. وی در خاطراتش می‌گوید: «من به عنوان یک فرد تغییریافته به مسکو برگشتم. یک حس کرخت‌کننده به سراغم آمد و احساساتم را فلج کرد… نصف روزهایم در حالی که بر روی مبل دراز کشیده بودم و بر زندگی ویران‌شده‌ام افسوس می‌خوردم، سپری می‌شد.»

افسردگی در او روز به روز شدیدتر می‌شد و تا چندین سال ادامه داشت و بر اعتماد به نفس راخمانینف لطمه وارد کرد. در نهایت پس از درمان این بیماری، راخمانینف موفق به خلق کنسرتو شماره 2 شد.

نوابغی چون شاعران و هنرمندان در دنیای ناشناخته‌ای که بسیاری از ابعاد آن هنوز کشف نشده زندگی می‌کنند و می‌خواهند آینده را به مکان بهتری برای زیستن تبدیل کنند و هنگامی که با وازدگی مواجه می‌شوند نه‌تنها آمال‌شان را از دست‌رفته می‌بینند که خود را ناگهان در بند گوشه‌نشینی دچار می‌یابند.»

دیدگاه‌ها