به بهانه سالمرگ حسین منزوی
۳ سال پیش
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریمکه راز زندگی و مرگ آدمی این بود

و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی این بود!

حسین منزوی در مقدمه‌ی کتاب «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها» خواننده را به پاس داشتن شعرهایش فرامی‌خواند و «حرمت شعر» را وسط می‌گذارد.
در این مقدمه انگار دارد وصیت می‌کند. لحن بیشتر جاهای این نوشته که در آخرین سال‌های زندگی به تحریر درآورده به‌شکل عجیبی معصومانه و غریبانه است.
گویی این دیگر آن منزویِ اخمو و مغرور نیست که در این متن خواننده را به خواندن دقیق شعرهایش تشویق می‌کند.
گویی شاعر خود را برای کوچی بزرگ آماده کرده است، حالا این می‌تواند اصلاً نشانه‌ی مرگ‌آگاهی نباشد. شاید سفری به جاودانگی‌ست، کوچی از یک موقعیت معمولی به یک پله‌ی بلند به نام ماندگاری! مُقامی که امروز و دیروز بسیاری از همنسلان و شاگردانش هوش و ذکاوت چنین برخوردی با خویشتن و جهان نداشته و ندارند.

تواضعی ناشی از شناختن جایگاه و درک موقعیت خویش در میان خیل عظیم شاعران بزرگ و نامدار و بی‌نام سده های قبل و بعد.
کسی چنین رویکردش به دنیای اطراف و نگاهش به ادبیات و ادبیاتش در کلام تغییر می‌کند که جدال و گریز درباره نقش و جایگاهش را دیگر بی‌مورد بداند.
او می‌گوید: «می‌دانستم كه در میان كاغذپاره‌هایم شعرهایی دارم كه بی‌آنكه كاملا از یاد رفته باشند خاموشانه در نوبت فراموشی‌اند!... شعر اگر قادر باشد خود از خود دفاع خواهد كرد و خواهد ماند و اگر نه از گردونه بیرون خواهد افتاد و از یادها خواهد رفت...»
لحن تواضع‌آمیز حسین منزوی در این نوشته در قیاس با آن پانوشت‌ها در کتابهای دهه‌های پیشینش که برداشت‌های وزنی و محتوایی شاعران هم‌عصرش را با لحنی معترضانه مورد تاخت بیانی قرار می‌داد، زمین تا آسمان تفاوت دارد.

او بواقع هم نیازی به اثبات خود در جدال لفظی نداشت و ندارد. اردی‌بهشت 82 در وبلاگم بمناسبت مرگ او مطلبی نوشتم که هنوز تازه است.
همان پنجشنبه پس از مرگش جعفریان در روزنامه جوان گفته بود که شاعران زیادی در این مدت فوت کردند که منزوی بی هیچ تدلیس و واهمه سرآمد همه آنها بود و راست هم می‌گفت. آن زمان هم مطلب درست و درمانی درباره او در روزنامه‌ها منعکس نشد چون غزل و غزلسرایی از اغلب تریبون‌های خبری و خصوصاً ادبیِ مستقل یا روشنفکری محروم بود.(که البته الان هم وضع بهتری در آن محیط‌ها ندارد).
 امروز اگر بود و زنده بود 68 ساله می‌شد اما گمان نمی‌کنم چنین که ارجش می‌نهیم قدرش را می‌دانستیم.
شاعران تا زنده هستند برای ما فقط شاعرند، وقتی که می‌میرند به کارگاه اسطوره سازی می‌فرستیمشان و از زندگی و مرگشان حماسه و داستان عاشقانه خلق می‌کنیم.
از قول صادق هدایت شعر موزون دست و پا شکسته و از قول سیمین بهبهانی طنز سخیف می‌نویسیم و در گروهای وایبر و واتساپ دست به دست می‌کنیم اما زحمت خریدن یک کتاب از کتابفروشی سر خیابان را نمی‌کشیم.اکثر ما همین‌طوریم.
به هیچکس برنمی‌خورد، کسی درباره‌ی توهین رواداشته در حق سیمین و منزوی و هدایت و امثالهم هم واکنشی نشان نمی‌دهد، نه به آنها که از این‌ور بام می‌افتند نه به آن‌ها که از آن‌ور.

به هر حال شاعر را باید بکشیم که بتوانیم اسطوره‌اش کنیم.
باید جوکی از قول سیمین یا بندتنبانکی از قول هدایت مد روز شود تا بعد بتوانیم به بچه‌هایمان فخر بفروشیم که بله من این‌ها را خوانده‌ام، چون بهرحال کتابی نمی‌خریم.

یاد منزوی مثل یاد سیمین و «بعضی نفرات» بهانه می‌شود که بتوانیم این چیزها را بگوییم اگر نه گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله‌ی من...

مهدی فرجی یکم مهر هزار و سیصد و نود و سه

دیدگاه‌ها


شاهین

مردم ....

پاسخ دهید

ریحانه احمدمیری

متاسفانه همیشه همینه که بعد از ، از دست دادن بزرگی همه به فکرش می افتند که دیگه سودی نداره و این ماجرا فقط مخصوص شعرا نیست .. جای تاسف داره واقعا ... افسوس و صد افسوس

پاسخ دهید