این نوشتار که بهطور خلاصه در مجله ادبی وزن دنیا منتشر شد
«هر عبارت در سخن شاعر یك نوع شرطبندی است؛ یك نوع خطركردن ملتزم و تعهدآمیز است. كلمه هر چه بیشتر نوازش میشود خود را بیشتر میگیرد و چموشتر میشود و چنانكه «پل والری» ثابت كرده هیچ كس به كُنه عمیق یك كلمه پی نبرده است.»
(شعر چیست/ ژان پل سارتر)
سالها قبل بسیار پیش آمده بود که از من پرسیده باشند «آیا شعر گفتن با حضور در کارگاه شعر امکانپذیر است؟» و این جملۀ سؤالی را اغلب طوری میپرسیدند که شکل استفهام انکاری به خودش بگیرد، یعنی «معلوم است که نه»!
مدت مدیدی این طرز تلقی، تصور رایج بسیاری از ما شاعران نیز بود زیرا خودمان بدون حضور یا بهتر بگویم وجود کارگاهی، با همان شکل سنتی و شناخته شدۀ سابق بود که رشد کرده و بالیده بودیم. در شهرستانهایی که اغلب ما زندگی میکردیم نهتنها «کارگاه» وجود نداشت بلکه با این نام آشنا نیز نبودیم.
قرنها در ایران، فرایند سرایش یک پروسۀ کاملاً متکی بر خویشتن شناخته میشد و شعر، استعدادی خداداده از «پر قنداق» تعبیر میگردید که گاه حتی موروثی بود. تنها مسیر رسیدن به دنیای شعر و شاعری حضور در انجمنهای سنتی شعر و طی طریق پلکانی تا رسیدن به جای پای استادان کهنسال بود، شعری میخواندی، تذکری میشنیدی، تشویقی میشدی و مداد به دست میرفتی پی حل مشکلاتی که کسی طریقۀ حل صحیحش را به تو آموزش نمیداد.
جلسات نوپا نیز که در شهرها شکل گرفت، هنوز شیوه، همان شاکلۀ قدیم بود، با اندکی متدهای جدید که نقد نام گرفته بود، حال آنکه منتقدی بهمعنای واقعی وجود نداشت.
نگاه نو به مقولۀ نوشتن با کارگاههای روزنامهنگاری و داستان بود که وارد سبک جلسات شعر شد. شعر نیاز داشت تا با دیدی دیگر مورد واکاوی هویتی قرار گیرد، چه، اگر قرار بر آموزش و استمرار و تمرین بود، باید ذات شعر با موازین جدید مورد وابینی و ادراک قرار میگرفت.
در این زمینه نیز پیشروی و نوآوری با پیروان شعر بیوزن بود، آنان بسیار زودتر از چیزی که تصور میشد تن به تغییرات دادند و اولین کارگاههای شعر، بنیان نهاده شد. طبیعی هم بهنظر میرسید، شاکلۀ این حرکت بنانهادهشد بر تفسیر غربی از شعر بود و نگاه به شعر بهعنوان یک پدیدۀ بشریِ محض یا صرفاً زمینی، چیزی بود که پیشتر در ادبیات ایران بههیچ عنوان پذیرفته نبود.
شعر در ادبیات فارسی یک مفهوم الهی و عرفانی تصور میشد که چون «فره ایزدی» بر دل نازل میشد یا چون «همای بخت» بر شانۀ شاعر فرود میآمد و این ریشه در باورهای فردیّتگرای ادبیات ما داشت که نهتنها در تاریخ استبدادی ما مورد توافق اکثریت جامعه بود، که پیشتر با شعر عرب نیز وارد تفکرات شعری ما شده بود. عربان نیز عقیده داشتند که شاعر محمل الهام است و قرارگرفتن او در کنار جادوگر و رییس قبیله، نشان میدهد که چه جایگاه رفیعی برای او متصور بودهاند.
درست است که شعر کلاسیک در فرهنگ ما همواره مورد اقبال حکومتها و سلاطین بوده اما لبۀ تیز این «تیغ دو دم» بارها دامن آنها را نیز گرفته است و این بحث نیازمند مقالی گسترده است که «آیا غزل در ذات خود مروج نظم خشک و تسلیم است» یا «این حکومتها بودهاند که از شاعران در جهت استثمار عوام بهره گرفته و این طرز تفکر را بوجود آوردهاند» و اکنون که در دنیای دیگری بهسر میبریم کارکرد شعر کهناسلوب یا سنتی چیست؟
باری! بگذریم.
هرچه بود طرح اولین کارگاههای غزل را پیریختم و امید نداشتم نتیجۀ کار به این زودی هویدا شود «که از بخت فرخندهفرجام»، شد آنچه باید میشد.
گفتم امید نداشتم زیرا ورود به دنیای شعر کلاسیک و درک جهان آن، نیازمند طی کردن پروسهای بسیار زمانبر است که گمان نمیرود جز با علاقه و شوق و شور «معرفتجویانه» از جانب نوآموزان به سرانجامی برسد. کسی که در ابتدای راه شاعری قرار دارد، ممکن است با استعدادی خارقالعاده تحت تاثیر ذوقزدگی بهسرعت به بیراهه رود، حالآنکه میتواند طی فرآیندی تنظیمشده در کارگاه شعر تجربههاییرایگان بهدست بیاورد که امثال من در مسیر کسب آن ساعتها، روزها، ماهها و سالها وقت باختهایم. او میتواند برای تجربههای غیر مکرر و تازه وقت بگذارد و از قضا این نوزایی و تضارب آرا به پیشرفت جمعی کمک میکند که «مدرس» نیز جزوی از آن است.
در ابتدای راه، روزها برای طراحی برنامهای کارآمد برای کارگاه شعر فکر و مشورت کردم و در حداقل دو دوره، رئوس مطالب و مفاد و مضمون سرفصلها را طراحی و در اولین کارگاه اجرا کردم. نتیجه بسیار فراتر از انتظارم بود. گاهی گمان میکنم این، دوستانم در دور اول بودند که بیشتر به شکل گرفتن تجسم من از یک کارگاه نتیجهبخش یاریامرساندند.
تصمیم گرفتم در هشت جلسه دور اول قدم به قدم به آشنا کردن دوستان با سیر تحول تاریخ ادبیاتیِ «جهانبینی» بپردازم و آنان را به منابعی ارجاع دهم که در پی یافتن آنها خودم از نوجوانی نوجویی و نویابی کرده بودم، چیزی که بیهیچ مفاخره و تکبر، در دانشگاهی تدریس نمیکنند یا در کلاسی نمیگویند.
«جهانبینی»، اهمیت اندیشه و مفاهمه با هستی مبحثی نیست که دیگران در ابتدای راه شاعری به شاعران جوان توصیه یا تدریس کنند. غالباً برای شاعری که در ابتدای راه است، نسخهای با تاکید بر آموختن عروض و قافیه در ضمنِ مطالعه متون معاصر میپیچند که در خوشبینانهترین حالت، تقلید طرز تفکر و نوع اندیشۀ دیگران است. از همان ابتدا به دوستانم در کارگاه یادآور شدم که شیوۀ من تدریس عروض و ساختن یک ناظم برای بستن دومصراع بهم نیست. این را هرکسی به اندازۀ مشهور شدن با شعر زرد بلد است، چنانکه هستند بسیاری از این دست که مشهورند اما شعرشان تنها وزن دارد. وزن دارد و هیچ ندارد.
عروض را که همانا موسیقی شعر کهناسلوب ماست، گذاشتم برای جلسات انتهایی و بارِ فراگیریِ این «سادهترین مسأله» را به شکل سماعی بهدوش خوشان گذاشتم تا وقتش فرارسد که اندک تکنیک و استثنائات و اختیارات را از زبان خودم یاد بگیرند. ابتدا همانطور که گفتم تردید داشتم که این شیوه پاسخ لازم را بدهد. یا خیلی بد میشد یا خیلی خوب، مردد بودم اما باید نتیجه میداد.
دوستان کارگاه ابتدا با تعجب به این اسلوب واکنش نشان دادند اما گفتم که تقدیر این بود که خودشان کاتالیزور من برای رسیدن به این هدف باشند که الحق، بودند.
روزهای اول به آنها گفتم این باید برای همۀ ما، و همه آنان که پس از این خواهند آمد مسیری آسانتر باشد، پس باید با من همراه باشند و خب بهخوبی از عهدۀ همراهی برآمدند. آموختند و پذیرفتند که ممکن نیست همه و همه شاعر شوند، در این راه قطعاً آنانکه تلاش و استمرار و علاقۀ بیشتری دارند موفق خواهند بود. آری موفق خواهند بود که شروع کنند، ادامۀ مسیر کفش آهنی میطلبد و دلی سخت استوار. «شعر» برای کسی فرش قرمز پهن نکرده است.
گفتم و گفتم که آنچه تاکنون ساختهاند باید خراب شود، تا برای ساختن بنایی نوبنیان، زمین و زمینه فراهم باشد. تصورشان نه از شعر که از شاعر نیز نباید پیرو کلیشههای رایج روزگار «حلبیآباد» ما باشد. آنان پیش از اندیشه کردن باید میآموختند که در زمانۀ حلبیهای روکش شده با آبطلا، باید اول منتقد خوبی شوند تا بتوانند اصل و فرع را از هم تمییز دهند.
آنان در کارگاه، ضمن نقد و نظر، آموختند که منتقد اثر دیگران باشند و چون این «دیگران» مانند خودشان بودند، رفته رفته به منتقد اثر خودشان تبدیل شدند. این مهمترین اصل بود که باید همه میآموختیم؛ در صورتیکه درست نگاه کنیم، میتوانیم اولین منتقد اثر خودمان باشیم.
آنهر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند
برای دور دوم نیز اساس کار بر تمرینهایی جهت سرایش گذاشته شد، تکنیکهایی که در هیچ کتابی نمیشود نگاشت و تنها در فرآیند تمرین و همراهی و مکاشفۀ جمعی قابل آموختن و ثبت شدن است.
حال که مدت زیادی از آن روزها میگذرد و کارگاهها در مسیر اقبال و توجه افتاده است، زحمات آن عزیزان که تاکنون در کارگاهها شرکت کردهاند و بالغ بر سیصد تا چهارصد نفر بودهاند به ثمر نشسته است.
من نیز در این مسیر بیشتر آموختهام تا آموزش داده باشم.
نمونه کار دوستان کارگاه:
کوثر خدابین/ 36 ساله/ استان البرز
ببين كنارِ تو هستم نفس بگير از من
حيا بريز به جانم، هوس بگير از من
نمان! كه تير نگاهم خطا نخواهد رفت
رجز نخوان! برو اين تير رس بگير از من
دلی كه بال به بال فرشتگان میرفت
ملول و خرد و خراب است، پس بگير از من
چه سود داشت پريدن؟ بيا دو بال مرا
- در اين جهان سراسر قفس - بگير از من
نه تاب خوردن اين بغض را خودم دارم
نه میشود بسپارم به كس، بگير از من
هراس مرگ ندارم، بزن به ريشه بزن
بزن به ريشه ! هراس هرس بگير از من
کوثر خدابین 36ساله استان البرز
رفتم ! برون ز وحشت زندان شوم، نشد
از جسم بگذرم همگی جان شوم، نشد
گفتم ورای مرد و زن و کوچک و بزرگ
تعريف عاشقانهی انسان شوم، نشد
تا كم شدم از عشق نوشتم كه دست او
بركت كند دوباره فراوان شوم نشد
سرسبز، سربلند، خزان ديده، ريشه دار
میخواستم شبيه درختان شوم نشد
ديوی كه در من است به خود گفت در خفا
"پشت زنی در آينه پنهان شوم "، نشد
عشق صريح! با همهی سخت گيریات
هرگز نشد كه از تو پشيمان شوم! نشد!
سمیرا هوری/ تهران
بگو چگونه تحمل کنم منی که زنم؟
که با اشارهی تو مثل شیشه میشکنم
کیام؟ شمایل بیاختیاری از انسان
شبیه سایه به دنبال جبر خویشتنم
بیا، پرندهی من! تشنهام که برچینی
هزارها بوسه دانهدانه از دهنم
مرا به بستر خود دکمهدکمه جاری کن
مخواه طغیان را پشت سد پیرهنم
مگر زبان بدن چیست؟ غیر از این که به تو
نشان دهم که غزلهاست در میان تنم
سمیرا هوری/ تهران
تو آمدی که نمانی، سؤال من باشی
امید گوشهی فنجان فال من باشی
ولی به بوسه تمام سؤالهایم را
جواب میدهی آن شب که مال من باشی
قضا تو را نه به قدر همیشهام داده
نه حکم کرده که فرض محال من باشی
تویی که روز و شب آوارهی خیال منی
اگر به ظنّ خودت بیخیال من باشی
از انتظار دهانهای هرزه ترسیدم
که خواستم نرسی، سیب کال من باشی
بلوغ زودرس شعرهایم! آمدهای
که در میانهی نقصان، کمال من باشی
بردیا مختاری/ 24 ساله/ استان تهران
درخت خشک منم، شوق برگ و بار منی
خزان یخزدهام، شهوت بهار منی
در این هراس پیاپی، در این شبِ ممتد
به من بتاب، که خورشید روزگار منی
ببین چگونه به رویای خویش زلزدهام
قرار چشم پریشان بیقرار منی
چقدر فاصله دارد دو روی این سکه
من اشتباه تو بودم، تو افتخار منی
تو فصل تازهی شعری که بعد از آنهمه غم
شروع شادی و پایان انتظار منی
تو را به دوش کشیدم، از آستانهی خواب
به چشم شهر، تو رویای آشکار منی
زهره نظری/ 32 ساله/ استان تهران
مرا میان باتلاق بیصدا رها نکن
بگو بمان،بگو،بگو،هوار شو،صدا نکن
کویر خشک و خالی ام،پر از غم نبودنت
سراب تشنه ام،تبم،ببار...کی،کجا؟نکن
همیشه تازیانه ای،گلایه ای،بهانه ای
نوارشی بکن مرا،جز این به من روا نکن
اگر دروغ چاره ای برای دل سپردگیست
بگو که دل نداده ای به غیر،شک به پا نکن
خیال می کنم شبی که بی تو زنده مانده ام
خیال خام و پوچ من! به عشق ادعا نکن
محمد قاسملوی/ 28 ساله/ آذربایجان غربی
جهان ز چشم من ای دوست آن زمان افتاد
که ماه ! ماه بلندم...از آسمان افتاد
به دشمنان قسم خورده ام قسم که دلم
اگر شکست ز دستان دوستان افتاد
چه بود حکمت این چرخ واژگون که درست
هر آنچه خواسته بودم به غیر آن افتاد
هم از نخست ترازوی عدل میزان بود
که ابروان تو و پشت من کمان افتاد؟
تو دل به قیمت ارزان فروختی اما
برای ما دل ناچیز هم گران افتاد
برای حفظ غرورم کنار تو، با اشک
به التماس بگفتم بمان بمان ، افتاد
بگیر دست مرا و بلند شو هرچند
که راه و رسم جوانمردی از جهان افتاد
بیا به کلبه من شعر تازه دم کردم
که چای سبز خیال تو از دهان افتاد
علیرضا ترابی/ 16 ساله/ استان اصفهان
به رو نیاوردم: چشم اشکبار ندارم
به پشت چشم ولی غیر اشک بار ندارم
به ویترین پر از خندهام نگاه نینداز
که در مغازه به جز گریه کسب و کار ندارم
به ذوق گریهفروشی، به لطف خانهبهدوشی
دمی غرور ندارم، شبی قرار ندارم
به روزگارم اگر پابهپای کفش بخندم
چه مشکلیست؟ که از کفش پاره عار ندارم
و یا اگر که بنالم به یاد گاری کهنه
چه مشکلیست؟ که جز ناله یادگار ندارم
منی که دستفروش ِ محلهی متروکم
اگرچه منتظرم با کسی قرار ندارم