۱۸ ساعت پیش
زمان مطالعه: ۱ دقیقه
بهار نشد
به تازیانهٔ من رام شد، مهار نشد
رسید خمرهای و چارهٔ خمار نشد
گذشت نوبت گل دادنم، بهار نشد
زنی که تشنهٔ پرهیز یوسفیست تنش،
به طفره رفتنم از عاشقی دچار نشد
زنی که اخمِ مرا خنده کرد، اما رفت...
به تازیانهٔ من رام شد، مهار نشد
زنی که لعنت من عاقبت به خیرش کرد
که خوار چشمِ من و چشمِ روزگار نشد
پرِ شکستهای آورد باد، فهمیدم
کسی که از قفسم رَست، رستگار نشد
خودم گشودم و گفتم بیا و فتحش کن
حکومتیست که با زور برقرار نشد
بیا، بیا دلکم! عشق، قصهاش تلخ است
کسی که با همه شد یار و با تو یار نشد