آخرین غزلسرای قرن شگفتی
۱ ماه پیش
در احوالات محمدعلی بهمنی

خاطرات، یک خاصیت مشترک و غم‌انگیز دارند و آن این‌که به همان شکل که بودند تکرار نمی‌شوند. همین تکرارناپذیری، سبب می‌شود که چون گنجینه‌ای ارزشمند - و البته غیر قابل سرقت- برای باطن آدمی معنا بیابند.

این است که تا از آدم می‌خواهند دربارهٔ کسی حرفی بزند یا از او بنویسد، ناخودآگاه از اولین و ساده‌ترین مسیر به خاطرات تکیه می‌کند.

اما در فرصتی که در اختیارم گذاشته شده قصد ندارم به مرور خاطراتم از نخستین دیدار در زمستان 79 تا واپسین دیدارمان -همین چند دقیقهٔ پیش و البته دیداری یک‌طرفه - در بیمارستان بپردازم.

محمدعلی بهمنی را باید در قاب شلوغ برجستگان غزل در قرن گذشته جستجو کرد. نخستین جرقه‌ها را او در چاپخانهٔ فریدون مشیری بر اوراق ریخت و تا به خودش بجنبد نامش را در مجلات و روزنامه‌های پرخواننده - که قوی‌ترین‌ رسانهٔ آن روزگاران بود- دید و تأثیر مشیری و حلقهٔ شاعران رمانتیک آن زمان بر بهمنی در نخستین مجموعه شعرش؛ «باغ لال» مشخص است.

بهمنی اما ضمن همکاری با رادیو و ساختن ترانه و تصنیف در انجمن‌های ادبی تهران با نوخاستگان غزل آشنا و کم‌کم پایش به حلقهٔ اندک مریدان منوچهر نیستانی باز شد.

بهمنی و منزوی که هردو همزمان؛ هم دل در گرو غزل داشتند و هم دلباختهٔ «نیما» بودند، نقطهٔ بعیدِ تقاطعِ سنت و نوآوری را در «نیستانی» یافته بودند. نیستانی اما جز چند غزل نو، چندان به‌دنبال کسب جایگاه و پایگاه نبود و آن‌قدرها جدی به شعر نگاه نمی‌کرد. سبک زندگی او نیز این باور را تقویت می‌کند که او نمی‌توانسته خیلی جدی به شعر بپردازد. استعدادی ناب و گوهری نایاب که راه را یافته بود اما مرکبی برای رهسپاری نداشت.

بهمنی و‌ منزوی سعی کردند با استمرار و تلاش آن‌گونه که از خودشان شنیدم _ میخانه به میخانه رد پای نیستانی را دنبال کنند و نقشهٔ مسیر را از او بربایند. نیستانی اما سخت پا می‌داد.

در اواخر دههٔ چهل بود که «احمد شاملو» حکم داد:«غزل شعر زمان ما نیست. این حکم اول ماست، و حکم آخر نیز».

ولی حسین منزوی با کتاب «حنجرهٔ زخمی تغزل» که نامش نیز خود، سرشار از کنایه بود، مدیران جایزهٔ شعر فروغ را مجاب کرد که کتاب او را برگزینند. این نه‌تنها به شاملو گران آمد بلکه نگاه جامعه را نسبت به غزل تلطیف کرد و انگارهٔ شاملو را درهم پاشید، شاملو در سال‌های بعد نیز هرچه گفته بود جز ترهات و لاطائلات نبود و هربار بزرگی عکس گفتهٔ او را اثبات کرد.

انقلاب سال 57 مصادف شد با ورود فله‌ای چهره‌های فراوان و سانسور هرکسی که در دایرهٔ تبلیغات جمهوری اسلامی نمی‌گنجید. بهمنی و منزوی راهشان را به‌کلی از شاعران انقلاب جدا ساخته و استقلال خویش را حفظ کردند.

تا اوایل دههٔ هفتاد تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای شعر انقلاب بود و در اوائل دههٔ هفتاد با افزایش نسبی مطبوعات، شاعران موج نو توانستند جایگاهشان را در بین جامعهٔ روشنفکری بازیابند. در بین این دو جریان همچنان منزوی و بهمنی نه پایگاه حکومتی داشتند و نه در مطبوعات روشنفکری به شعری چون شعر آن‌ها بها داده می‌شد.

بهمنی اما در اواخر دههٔ هفتاد با ترفند محافظه‌کارانهٔ «جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی‌ست» ناگهان دوباره به چشم آمد و غزلش مورد استقبال نسل جوان قرار گرفت.

«گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود» کتاب بالینی نسلی از شاعران شد که در دهه‌های بعد سری در سرها درآوردند. شعر بهمنی مثل روحیات خودش، میانه‌رو و محافظه‌کار بود. بهمنی سعی کرد در زبان، با کمک گرفتن از زبان گفتار، نوعی ساده از زبان غزل را بیافریند که می‌توان گفت پیروان بسیاری میان نسل جوان یافت. او معتقد به استفاده از نحو گفتار در زبان غزل بود و شعرش با تصاویر نو و زبان ساده و بی‌پیرایه، نه تکیه بر قاعده‌افزایی‌های کهن داشت و نه با قاعده‌کاهی‌های تندروانه میانه‌ای داشت. صمیمیت -عنصر تجزیه‌ناشوندهٔ شعر او- در بافت عاطفی زبان شعری‌اش، نقش کاتالیزور را میان احساس شاعر و عواطف خواننده بازی می‌کرد. او زبانی سالم و تصاویری بی‌واسطه ارائه می‌کرد که می‌شد در دایرهٔ اعجاز سهل ممتنع گنجانیدش.

مجموعهٔ این‌ها با شخصیت نجیب و آرام او، برای مدت‌ها وی را به‌عنوان نمایندهٔ غزل بعد از شهریار و منزوی نگاه داشت، هرچند قدرت تحلیل سیاسی و شهامت حق‌گویی دو عنصری بود که هرگز نتوانست در این پیرمرد ساده‌دل، شکل بگیرد، ولی جامعه او را با شعرش شناخته بود و به اعتبار شعرش بر گردن همهٔ شاعران پس از خود حقی انکارناشدنی دارد.

جهان بهمنی جهان صلح و سازش و احتیاط بود نه عصیان و خشم و اعتراض.

اطرافیان فرصت‌طلب و کوتاه‌قامتانی گردش را گرفتند و به‌هر نحو خواستند از نردبان ترقی با نام او بالا بروند. مجموعه‌ای از همینان بود که او را به سمت پذیرفتن مسئولیت‌هایی برد که برای یک شاعر بزرگ، عیب است؛ چه سایه در رادیو و چه بهمنی در ارشاد. این‌گونه بود که جمعی از اهالی غزل را دلخور کرد. من نیز چه در عیان و چه در نهان جزو همان دلخوران بودم، ولی یک تفاوت عمده داشتیم. ما و آنان.

ما که سال‌ها روحیات او را می‌شناختیم‌ می‌دانستیم او مدتهاست که دیگر هوش و حواس سابق را ندارد. می‌دانستیم اتفاقاتی در اوایل انقلاب او را به‌شدت محافظه‌کار کرده و «می‌دانستیم»های بی‌شمار دیگر.

سال‌ها پیش یک‌روز روبروی صدها تماشاچی به من گفت صبح‌ها که بیدار می‌شوم نام خودم را به‌یاد نمی‌آورم. من به خنده و شوخی برداشتم و نگذاشتم این اعتراف شاعرانه و کودکانه جدی گرفته شود. می‌دانستم مدت‌ها بود که مرحوم افشین یداللهی سر ساعت قرص‌هایش را به او یادآوری می‌کند.همین اواخر نیز در واقعه‌ای که دوستدارانش را ناراحت کرد، من زودتر از خیلی‌ها فهمیدم که واقعیت آن‌گونه که در دوربین‌های خبرگزاری‌ها منعکس شده نیست. پیرمرد اما شهامت معذرت‌خواهی را مردانه روبروی دوربین به‌ظهور گذاشت و گفت نمی‌دانستم کجا می‌روم. من اما می‌دانستم آن‌ها که او را بردند، چه‌گونه و با چه قصه‌ای پیرمرد را فریب دادند. خواستم جزء به جزء ماجرا را بگویم اما نگذاشت و همان توضیح را نیز مردم قانع‌کننده دانستند چون دوستش داشتند.

به‌هر روی امروز اگر به زندگی ادبی او نگاهی از دور بیندازیم، کارنامهٔ شعری‌اش را سرشار از غزل‌های ناب و تصاویر شاعرانه و زبان سالم می‌یابیم و می‌باید به احترام شعرش کلاه از سر برداریم. او به گردن همهٔ غزلسرایان بعد از خودش حقی انکارناپذیر دارد. ما فرزندان غیرژنتیک او و منزوی و دیگرانیم.

مهدی فرجی

دیدگاه‌ها