از کتاب میخانۀ بیخواب/ انتشارات فصل پنجم
میتوانی بروی قصه و رویا بشوی
راهیِ دورترین نقطهی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت میدانی
من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی
آی! مثل خوره این فکر عذابم میداد؛
چوب ما را بخوری، ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانهی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گرهِ عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
میتوانی عذرا باشی، لیلا بشوی
میتوانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا میشمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
مهدی فرجی
دیدگاهها
درود
بسیار عالی
پاسخ دهید
بسیار زیبا بود
موفق باشید
پاسخ دهید
ﺩﻭﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ
ﺧﻮﺑﻪ :)
پاسخ دهید
درود بر شما جناب فرجی بزرگوار
شبتان به نیک
عذرخواهم بنده در دوتا از مصرع های سروده قشنگتان دچار سکته وزنی می شوم، اگر توضیح بدین ممنون میشوم :
1_می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
2_ در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
پاسخ دهید
درود
بسیار عالی
پاسخ دهید