غزل قهوهخانه ۲
باز کن در را دوچشم پر شراب آوردهام
از سرِکوه بلند تاک آب آورده ام
آنقَدَر داغم که آتش نیست....نورم را ببین!
شعله را خاموش کن من آفتاب آوردهام
بر شانه ى تو صبح سحر برنخاستن
بر شانه ى تو صبح سحر برنخاستن
چيزيست چون پرندگى و پر نخواستن
تا شانه هاى چون تو زنى هست نيستم
حلاجِ بد سليقگىِ سر نخواستن
پیش از من و تو
پیش از من و تو و پدران تو سالها
آنسو تر از خیال و گمان تو سالها
پیش از تمام اینهمه جنبندۀ دوپا
بوده زنی درست بسان تو سالها
میتوانی بروی قصه و رویا بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانهی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
هنوز بوسهی من مثل قفل بر دهنش
هنوز بوسهی من مثل قفل بر دهنش
هنوز انگشتم اسم رمزِ پیرهنش
هنوز خواهشِ بیآبروی چشمانش
هنوز نحوهی دستوریِ صدا زدنش...
تو من تو من تو منی
همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم...
گوش تا گوش به صحرا بخرام و نَهراس
هر طرف رو کن و تردید مکن سوی منی
باز در «چشمرسِ» دیدهی پر سوی منی
تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد مبر
چشم من باشی ، در سایه ی ابروی منی...
من و تو پاى درختان چقدر ننشستيم
کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد!
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد...
حرف دل
هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا میتوانی دردلت باشد
مي بيني ام وقتي به مويم برف غم باشد...
مي بيني ام وقتي به مويم برف غم باشد
روزي كه پشتم مثل پشت كوه خم باشد
با تو شبي از حسرت امروز خواهم گفت
وقتي كه حرفم محض پيري محترم باشد