كفشهايم كجاست؟ میخواهم بیخبر راهیِ سفر بشوم
۱۱ آبان ۱۳۹۳
۹۴۳۱ بازدید
۱۲ دیدگاه
كفشهايم كجاست؟ میخواهم بیخبر راهیِ سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بكنم دو سه پاييز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما؛ «ما» ضمير بعيدِ زندگیام
دو نفر انفجار جمعيت است پس چه بهتر كه يك نفر بشوم
يك نفر در غبار سرگردان، يك نفر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم، كم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم
آه خيلی از آن شكستهترم كه عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم، پس دعا میكنم پدر نشوی»
مادرم بيشتر پشيمان كه از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم كه پايانش مثل يك عصر جمعه دلگير است
نيستم در حدود حوصلهها، پس چه بهتر كه مختصر بشوم
دورها قبر كوچكی دارم بی اتاق و حياط خلوت نيست
گاهگاهی سری بزن نگذار با تو از اين غريبهتر بشوم
دسته بندی ها
اشعار

علي اسدي
۶ سال پیش
r.p
۶ سال پیش
آسمان
۶ سال پیش
نسرین
۶ سال پیش
علیرضا
۶ سال پیش
هاشمی
۶ سال پیش
نازآفرین سماعی
۶ سال پیش
اسماعیل علیزاده
۵ سال پیش
بهاره قشقایی فر
۵ سال پیش
دخترکی ناآشنا
۵ سال پیش
الهه
۵ سال پیش