قفس
۲۶ بهمن ۱۳۸۷
۵۶۲۳ بازدید
۲ دیدگاه
عمري مرا به حسرت ديدن گذاشتي
بين رسيدن و نرسيدن گذاشتي
يك آسمان پرندگيام دادي و مرا
در تنگناي «از تو پريدن» گذاشتي
وقتي كه آب و دانه برايم نريختي
وقتي كليد در قفس من گذاشتي
امروز از هميشه پشيمانتر آمدي
دنبال من بناي دويدن گذاشتي،
من نيستم... نگاه كن; اين باغ سوخته
تاوان آتشي است كه روشن گذاشتي
گيرم هنوز تشنهي حرف تواَم ولي
گوشي مگر براي شنيدن گذاشتي؟
آلوچههاي چشم تو مثل گذشتهاند
اما براي من دل چيدن گذاشتي؟
حالا برو، برو كه تو اين نان تلخ را
در سفرهاي به سادگي من گذاشتي
دسته بندی ها
انتشار کتاب
، اشعار

مریم
۵ سال پیش
58
۵ سال پیش