بین رسیدن و نرسیدن ...

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگیام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمانتر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی،
من نیستم... نگاه کن; این باغ سوخته
تاوان آتشی است که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنهی حرف تواَم ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو، برو که تو این نان تلخ را
در سفرهای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی
روسری باد را تکان میداد/ انتشارات فصل پنجم
بازدیدها : 6012
ژاله رسولی :
۳۱ تیر ۱۳۹۳ ساعت ۱۷:۵۶
سپااسفقط نان تلخ! برام سواله
مگه نان تلخ وجود داره؟
مریم اسلامی :
۶ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۱۴
بودی و آب و دانه برایم نریختیحتی کلید در قفس من گذاشتی
فقط یه دیدگاهه...ممنون
نرگس :
۱۲ شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۵۶
همیشه باید یکی باشه..که دنیاتو از هم بپاشه
یکی که همه زندیگت شه
وتا پلک زدی...رفته باشه
nazir :
۲۰ آبان ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۰۹
من پير شدم دير رسيدي خبري نيست ...عالي بود
زهرا :
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۲۷
بسیار فوق العاده بود. سپاس بابت قلم زیبایتان
ارسال دیدگاه